[jimin part 8]
" جیمین "
ا/ت رو از رو زمین بلند کردم و گذاشتمش داخل ماشین ، کتم رو در اوردم و روش انداختم . به طرف عمارت حرکت کردم
چند دقیقه بعد
......
جیمین : یونگی ، نامجون بیاید ( داد )
یونگی و نامجون با هم اومدن
یونگی : چی.....شده نامجون : تو...سوختی ؟
جیمین : من خوبم فقط نامجون بیا ا/ت رو بغل کن ببر اتاقش ، من باید برم .
نامجون : کجا میری جیمین : کار نا تموم ....
[ جیمین حالش بد شد و بعد افتاد زمین ]
یونگی : لعنتی الان حالت خوب نیس .
" یونگی "
بلندش کردم و بردمش اتاق .
یونگی : اجوما لطفا دکتر خبر کنید .
اجوما : بله چشم .
چند دقیقه بعد دکتر اومد
.....
یونگی و نامجون : سوختگیش عمیقه ؟
دکتر : متاسفانه بله و جاش می مونه .
نامجون : ا/ت چی . دکتر : ا/ت شی صورتش رو میتونه جراحی زیبایی انجام بده ولی چندان هم شاید خوب نشه .
دکتر : صورتش رو با باند بستم ، سعی کنید بهش نگید که صورتش سوخته
یونگی : بله میتونید برید
دکتر رفت
صورتم به طرف نامجون رفت ، دپرس شده بود . یونگی : بیا بریم ، اینا استراحت کنن
با هم به سمت حال رفتیم .
" ا/ت "
شب
از خواب بیدار شدم داخل اتاقم بودم . سِرم دستم تموم شده بود ، از دستم کشیدمش و بلند شدم . جلوی آینه ایستادم ، ا/ت : چرا صورتم بسته شده نکنه .....
[ از زبان نویسنده : در همین حین یونگی وارد اتاق شد ]
یونگی : بیدار شدی ، حالت خوبه . ا/ت : چرا نصف صورتم رو بستن ؟ یونگی : ام ....چیزه
زخم شده بود برای همین فعلا نباید باز کنی ، نگران نباش زود خوب میشی .
یاد جیمین افتادم که اومده بود کمکم کنه ،
ا/ت : جیمین شی کجاست ؟ یونگی : اتاقشه
به طرف اتاقش رفتم . ا/ت : چی .... دارم درست میبینم ..... جیمین سوخته ( گریه )
یونگی : آره متاسفانه . ا/ت : همش تقصیره منه ، اون به خاطر من اومد ( گریه ، داد ) یونگی : نه اینطور نیس ، آروم باش .
( از زبان نویسنده: ا/ت نشست زمین و گریه میکرد )
" یونگی "
تا دیدم داره گریه میکنه ، بغلش کردم و سرش رو نوازش کردم . یونگی : گریه نکن ، قوی باش ، مطمئنم خوب میشه .
با دستاش اشکاش رو پاک کرد ، بلند شد .
ا/ت : میخوام برم دوش بگیرم ، یونگی : نه ببین فعلا نرو ( نگران ) ا/ت : چیکار داری من میرم یونگی : ولی آخه..... ا/ت رفت
" ا/ت "
رفتم اتاقم و در رو بستم . ا/ت : خیل خب باید این باند رو باز کنم و صورتم رو بشورم .
باند صورتم رو باز کردم و با چیزی که نمیخواستم مواجه بشم شدم .
ا/ت : ن....نه....این.....منم ( داد ، گریه )
باند از دستم افتاد . انقدر گریه کردم و خودم رو میزدم که نفهمیدم کی بی هوش شدم .
صبح
از خواب بلند شدم ، رو زمین خوابیده بودم و بلند شدم به طرف حموم اتاق رفتم .
حموم کردم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم
با مشت به اینه اتاقم زدم ، خورد شد .
ا/ت : حالم ازت بهم میخوره ، اگه این زندگیه میخوام تبدیل به جهنم بشه ،خوب بخوابی
رگمو زدم.
ا/ت رو از رو زمین بلند کردم و گذاشتمش داخل ماشین ، کتم رو در اوردم و روش انداختم . به طرف عمارت حرکت کردم
چند دقیقه بعد
......
جیمین : یونگی ، نامجون بیاید ( داد )
یونگی و نامجون با هم اومدن
یونگی : چی.....شده نامجون : تو...سوختی ؟
جیمین : من خوبم فقط نامجون بیا ا/ت رو بغل کن ببر اتاقش ، من باید برم .
نامجون : کجا میری جیمین : کار نا تموم ....
[ جیمین حالش بد شد و بعد افتاد زمین ]
یونگی : لعنتی الان حالت خوب نیس .
" یونگی "
بلندش کردم و بردمش اتاق .
یونگی : اجوما لطفا دکتر خبر کنید .
اجوما : بله چشم .
چند دقیقه بعد دکتر اومد
.....
یونگی و نامجون : سوختگیش عمیقه ؟
دکتر : متاسفانه بله و جاش می مونه .
نامجون : ا/ت چی . دکتر : ا/ت شی صورتش رو میتونه جراحی زیبایی انجام بده ولی چندان هم شاید خوب نشه .
دکتر : صورتش رو با باند بستم ، سعی کنید بهش نگید که صورتش سوخته
یونگی : بله میتونید برید
دکتر رفت
صورتم به طرف نامجون رفت ، دپرس شده بود . یونگی : بیا بریم ، اینا استراحت کنن
با هم به سمت حال رفتیم .
" ا/ت "
شب
از خواب بیدار شدم داخل اتاقم بودم . سِرم دستم تموم شده بود ، از دستم کشیدمش و بلند شدم . جلوی آینه ایستادم ، ا/ت : چرا صورتم بسته شده نکنه .....
[ از زبان نویسنده : در همین حین یونگی وارد اتاق شد ]
یونگی : بیدار شدی ، حالت خوبه . ا/ت : چرا نصف صورتم رو بستن ؟ یونگی : ام ....چیزه
زخم شده بود برای همین فعلا نباید باز کنی ، نگران نباش زود خوب میشی .
یاد جیمین افتادم که اومده بود کمکم کنه ،
ا/ت : جیمین شی کجاست ؟ یونگی : اتاقشه
به طرف اتاقش رفتم . ا/ت : چی .... دارم درست میبینم ..... جیمین سوخته ( گریه )
یونگی : آره متاسفانه . ا/ت : همش تقصیره منه ، اون به خاطر من اومد ( گریه ، داد ) یونگی : نه اینطور نیس ، آروم باش .
( از زبان نویسنده: ا/ت نشست زمین و گریه میکرد )
" یونگی "
تا دیدم داره گریه میکنه ، بغلش کردم و سرش رو نوازش کردم . یونگی : گریه نکن ، قوی باش ، مطمئنم خوب میشه .
با دستاش اشکاش رو پاک کرد ، بلند شد .
ا/ت : میخوام برم دوش بگیرم ، یونگی : نه ببین فعلا نرو ( نگران ) ا/ت : چیکار داری من میرم یونگی : ولی آخه..... ا/ت رفت
" ا/ت "
رفتم اتاقم و در رو بستم . ا/ت : خیل خب باید این باند رو باز کنم و صورتم رو بشورم .
باند صورتم رو باز کردم و با چیزی که نمیخواستم مواجه بشم شدم .
ا/ت : ن....نه....این.....منم ( داد ، گریه )
باند از دستم افتاد . انقدر گریه کردم و خودم رو میزدم که نفهمیدم کی بی هوش شدم .
صبح
از خواب بلند شدم ، رو زمین خوابیده بودم و بلند شدم به طرف حموم اتاق رفتم .
حموم کردم و اومدم بیرون لباسم رو پوشیدم
با مشت به اینه اتاقم زدم ، خورد شد .
ا/ت : حالم ازت بهم میخوره ، اگه این زندگیه میخوام تبدیل به جهنم بشه ،خوب بخوابی
رگمو زدم.
۶۷.۲k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.